هلنا

هلنا جان تا این لحظه 10 سال و 11 ماه و 16 روز تو دل مامانشه

این چند ماه

یك شب تابستونی بود اوایل مرداد و شب تولد امام حسن توی ماه رمضان بود. درست مثل همون شب اولی كه مامان افروز را دیدم همون حال و هوا. هنوز اولین نگاهی كه بهم كردیم یادم نمی ره. خنده هاش و صحبت هایی كه كردیم. اما اون شب فرق داشت. داشتیم خسته از اصفهان به خونه می رفتیم. مامان گیر داده بود یه چك بی بی بخریم!!! خلاصه رفتیم دم یه داروخانه و خریدیم و رفتیم خونه. اول رفتیم پائین پیش بابا علی و داشتیم صحبت می كردیم ؛مامان فرشته با پریسا رفته بودند بیرون و نیما هم توی اتاقش بود. من دیدم افروز رفت بالا و چون دلم شور زد منم چند دقیقه بعد رفتم دنبالش. دیدم از توی دستشویی داره صدا میاد دقت كه كردم دیدم افروز داره گریه می كنه. من كه قلبم داشت از اضطراب می ایستاد در را باز كردم و دیدم افروز داره گریه می كنه و به من می گه: "دیدی چی شد... مثبته" !!! من رفتم افروز را بلند كردم و آوردم بیرون و اون تو بغل من هق هق می كرد و می گفت نمی خوام مامان بشم الان ... من كلی برنامه دارم ... الان زوده ... خلاصه بردمش روی تخت و سعی داشتم آرومش كنم. خودم هم باورم نمی شد اما نمی تونستم جلوی خنده و حتی لبخندم هم بگیرم و این تازه افروز را عصبی تر می كرد. برایم عجیب نبود كه چرا من تعجب نكردم. من رفتم پایین تا برای افروز چیزی بیاورم و به بابا علی هم گفتم. برق خوشحالی از چشم های بابا جست!

تا امدم بالا افروز داشت با مامان بهجت و خاله آصفه صحبت می كرد. و با گریه داشت باهاشون حرف می زد و آنها توی نگرانی تازه فهمیده بودن چی شده. همه خوشحال بودن. مامان و پریسا هم كه آمدن بهشون گفتیم و توی همون پله ها كلی خندیدیم و همه خوشحال بودن.

این اول ثانیه های یك تغییر بزرگ توی زندگی ما بود. اولین ثانیه هایی كه فهمیدیم تو به زندگی ما آمدی. به زندگی خودت و خوش آمدی عزیزم.

الان كه دارم برایت اینها را می نویسم آخرین ماه زندگی در شكم مادرت دارد آغاز می شود. توی این مدت من سربازیم كاغذ بازی هاش تموم شد و البته به خاطر وجود تو عزیزم كسی زیاد گیر نداد و راحت امضاهایش را گرفتم. توی این مدت پرونده مهاجرت ما به كانادا باز شد و ما منتظریم كه با آمدن تو نامه قبولی پرونده هم بیاید و ما بعد باید زبان بخونیم و منتظر ویزا باشم. البته پریسا هم برای بارداری اقدام كرد ولی متاسفانه بچش سقط شد ولی خوب زندگی جریان داره و آنها می توانند دوباره اقدام كنند.

توی این مدت نیما دانشگاه قبول شد آن هم همان رشته كذایی كه عاشقش بود. دامپزشكی دانشگاه اهواز. دایی ارسلان هم جفتش را پیدا كرد و بعد از آمدن تو عقد می كنند. دایی امیر هم با مریم دارن بچه دار میشن و عجیب اینه كه تاریخ زایمان طبیعی تو و آرام یكی شده.

خلاصه توی این مدت كلی اتفاق افتاد. اكثرش خیلی خوب بود. خدایی قدم سبكی داشتی بابا.

امروز با مامان برای چك آپ رفتیم پیش خانم دكتر ویدا سلطانی. من را كه راه نمی دادند تو اما بیرون هم خیلی سرد بود و كلی وقت طول كشید تا مامان بیاد. ظاهرا همه چیز مرتبه. ازت اسكن هم گرفته بود. خیلی من دارم دلم پر می كشه برای دیدنت. خیلی می خوام بوت كنم . بوست كنم و ببینمت. شب ها برات بعضی وقت ها قصه می گم. مامان افروز وقتی لگد می زنی قربون صدقت می ره و من دعوات می كنم كه مامان را نزن بی تربیت. شاید این تنها لگدی باشه كه ما دو تا حاضریم براش جون بدیم. مامان هنوز داره كلاس آشپزی میره و نسخه های داروخانه هم درست می كنه. منم توی داروخانه مشغولم.

چند روز پیش سیسمونی تو را می چیدیم. تمام سقف اتاقت را با مامان افروز بادكنك زدیم و عروسك هایت را ازش آویزان كردیم. اون روز هم بقیه چیزها را چیدیم و اتاقت را آماده كردیم. خیلی اتاقت قشنگ شده.

از امروز سعی می كنم وقایعی كه اتفاق می افته را برایت بنویسم. به امید روزی كه تو این یادداشت هت را می خوانی و برای اینكه بدانی چقدر بودنت برای ما مهم شد و باعث تغییر در دنیای اطرافت شده ای


تاریخ : 15 بهمن 1392 - 02:17 | توسط : Amin | بازدید : 550 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

به نی نی پیج خوش آمدید

به Nini Page خوش آمدید.

امیدواریم بتوانیم خدمات مطلوب و مورد نظر شما را ارائه کنیم.

ما را از نظرات خود آگاه کنید.

روابط عمومی نی نی پیج

pr@ninipage.com

این بلاگ در روز دوشنبه 14 بهمن 1392 ایجاد شد.

می توانید نوشته و عکس و فیلم های مربوط به کودک خود را در این بلاگ منتشر نمائید.

اگر نیاز به راهنمائی دارید روی لینک های زیر کلیک کنید:


تاریخ : 15 بهمن 1392 - 02:15 | توسط : Amin | بازدید : 631 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید